فرزند نیما یوشیج با اعتراض به وضعیت خانه یوش پدر شعر نو ایران، از سرنوشت آثار و میراث این شاعر گفت.

 

چندی پیش جمعی از شاعران و فعالان ادبی در نامه‌ای سرگشاده به غلامعلی حداد عادل - رئیس فرهنگستان زبان و ادب فارسی - خواستار تعیین تکلیف دست‌نوشته‌های نیما یوشیج شدند که به گفته آن‌ها، بیش از ۲۰ سال است در اختیار این مرکز قرار گرفته است. شراگیم یوشیج - تنها فرزند نیما یوشیج - در گفت‌وگو با گیتا، می‌گوید از این‌که قرار بوده نامه‌ای سرگشاده توسط دوستداران آثار نیما به رئیس فرهنگستان زبان و ادب فارسی نوشته شود، اطلاعی نداشته و چند روز پیش آن را در یکی از رسانه‌ها دیده‌ است.

 

شراگیم یوشیج در ادامه این گفت‌وگو سرنوشت آثار نیما یوشیج را پس از درگذشت این شاعر تاثیرگذار در شعر فارسی این‌گونه روایت می‌کند:

 

پس از خاموشی نیما یوشیج، این آثار دست‌نوشته در اختیار من بود و من از سال ۱۳۳۹ زمانی که عالیه خانم مادرم زنده بود، همراه با او اقدام به چاپ این آثار کردیم و همان سال مجموعه‌ای را با نام «آب در خوابگه مورچگان» توسط انتشارات کیهان چاپ و منتشر کردیم. تا زمانی که مادرم زنده بود، با کمک او که در خواندن دست‌نوشته‌های نیما بسیار تسلط داشت، به چاپ سلسله‌وار آثار پرداختیم. بعدها در سال ۱۳۴۴ که زنده‌یاد احمد شاملو در همین مؤسسه کیهان، «کتاب هفته» را چاپ می‌کرد، سیروس طاهباز را که جوانی بود هم‌سن و سال من یا سه سالی بزرگ‌تر و آن زمان فصلنامه‌ای با نام «آرش» منتشر می‌کرد، به من معرفی کرد که راغب است با توجه به آشنایی به کار چاپ، در امور چاپ آثار نیمای بزرگ، مرا یاری دهد. جای تعجب بود که جوانی بیست و چندساله، بی هیچ تجربه در خواندن دست‌خط نیما، بتواند از عهده این کار برآید. اما به قول شاملو، برای غلط‌گیری خبرهای چاپخانه خوب بود که آن هم دست آخر فهمیدیم که ...

 

این همکاری، افتان و خیزان سال‌ها ادامه داشت، اما با نظارت و وسواس زیاد مادرم، هرگز ورقی از دست‌نوشته‌های نیما را به او ندادم، هم در زمان حیات عالیه‌ خانم و هم بعد از درگذشتش در سال ۱۳۴۴. پس از درگذشت مادرم، دست‌نوشته‌ها را من و گاهی به کمک همسرم، مینا میرهادی بازنویسی می‌کردیم. با ناشران گوناگون که قرارداد می‌بستم شرط می‌کردم که متن‌های چاپخانه را آقای طاهباز اصلاح می‌کنند. این بود که گاه‌گاهی با توضیحات غیرضروری و امضای «س. ط» اجرتی بود برای کار مجانی و علاقه‌ای که نشان می‌داد، غافل از روزی که من به دلیل ناهمواری‌ها و مشکلات مالی زندگی و رفتن به زندان و اخراج بی‌دلیل از تلویزیون بعد از ۲۰ سال کار و شرایط بد روحی در سال ۱۳۶۲ کل آثار پدرم را همراه با تابلوهای نقاشی هنرمندانِ بنام، همچون بهمن محصص، هانیبال الخاص، جلیل ضیاءپور و دیگران و آثار خوشنویسی و مجسمه‌های دست‌ساز نیما را که برخی‌شان روی جلد بعضی از دفترهای شعر نیما آمده است، و همچنین نقاشی‌هایی که خود نیما کشیده بود و کتاب‌ها و مجله‌های قدیمی و غیره، چشم‌بسته به اعتبار و اعتمادِ رفاقت، طی صورت‌برداری مختصری به او سپردم و به اجبار، برخلاف خواسته‌ پدرم، همراه با همسرم و تنها فرزندم، گلی، ترک وطن کردم. این اشتباه باعث سودجویی‌های بسیار شد، ازجمله، دادن آثار نیما به غیر، مثل دیوان اشعار طبری به مجید اسدی و «سفرنامه رشت و بارفروش» به علی میرانصاری، کارمند آن زمانِ سازمان اسناد.

 

در غیاب من، او با چند ناشر دیگر اقدام به چاپ آثار نیما کرد و نام من از روی کتاب‌ها برداشته شد و نام مادرش علویه طاهباز را به‌جای عالیه‌ خانم جایگزین کرد و نام و بیوگرافی خودش را به‌عنوان گردآورنده آثار نیما مطرح کرد. در واقع از آن مقطع، اشعار بدون نظارت و دخالت من، به‌شکلی مغلوط چاپ و منتشر شد که تا به امروز هم ادامه دارد. در واقع تا سال ۱۳۶۴ همه‌چیز با حضور من بود و اگر کتابی منتشر می‌شد، همان‌هایی بود که با کمک عالیه‌ خانم بازخوانی شده بود، پس از رفتن من از ایران، سیروس طاهباز همان کتاب‌هایی را که پیشتر به‌صورت سلسله‌وار منتشر شده بود، با اضافه کردن اشعاری دیگر که خود از روی دست‌خط خوانده بود، به‌صورت مجموعه‌ اشعار منتشر کرد. در واقع آن‌چه امروز شاهد آنیم و آثار به‌صورت مغلوط و مغشوش به دست دوستداران نیما رسیده است، نطفه‌اش از آن تاریخ بسته شد. ترک اجباری وطن، اشتباه جبران‌ناپذیر من بود، مثل از دست دادن خانه‌ یوش، تنها یادگارم از پدرم که قبل از تبعید، آن‌جا را هم بازسازی کردم، شیروانی گذاشتم که از برف زمستان در امان بماند. اما آمدند و درها را شکستند و اثاثیه را بردند و بعد به‌نام میراث فرهنگی تابلو زدند. چه این‌که بر اساس آن‌چه در ادامه شرح خواهم داد، آنان به تعهد خود عمل نکرده و از این جهت من هم حاضر به اعطای سند آن خانه بدانان نشدم و در حال حاضر آن خانه، غصبی به‌شمار می‌رود.

 

در سال ۷۳ وقتی به ایران آمدم، طی نامه‌ای که رییس میراث فرهنگی در آن مرا به ایران دعوت کرد تا به ایران بیایم و خانه یوش را واگذاری محضری کنم، من با دریافت نامه‌ای از آقای سیدعطاءالله مهاجرانی و آقای دکتر حسن حبیبی، معاون اول به ایران آمدم که در بازگشت مرا ممنوع‌الخروج کردند که پس از چند روز سوال و جواب اجازه دادند که بروم، با این همه تا به امروز دلیلش را نفهمیدم. در آن دوره در دیدار با مدیر وقت میراث فرهنگی و آقای محبعلی و تعدای دیگر، طی جلسات متعدد و نامه‌نگاری‌های متعدد، پذیرفتم و قرار بر این شد خانه‌ یوش را در راستای احداث موزه‌ نیما، در ازای تهیه‌ مسکنی از طرف میراث برای بازگشت و سکونت در وطنم، به آنان بدهم. حتی در نامه‌ای که آقای مهاجرانی برای من نوشته‌اند، گفته شد حتی اگر میراث نتوانست، ما منزل را تهیه خواهیم کرد. بر پایه این تعهد و قرار، من کل لوازمی را که پس از تاراج در دست سرایدار باقی مانده بود، طی یک صورت‌جلسه به نمایندگان میراث فرهنگی تحویل دادم؛ همان وسایلی که امروز می‌توان در موزه آن‌ها را مشاهده کرد. تنها در این میان و تا جایی که من باخبر هستم، قرآن عهد سلجویی که میراث خانوادگی ما بود و نیما خود آن را صحافی کرده بود، بعد از مدتی ناپدید شد. پس از اعتراض رسانه‌ای من خطاب به ریاست میراث فرهنگی مازندران، همسر ایشان در گفت‌وگویی اعلام کرد که ما آن قرآن را در مخزن نگاه داشته‌ایم. سوای آن‌که برای اثبات این مدعا چرا عکسی از آن قرآن و مخزن منتشر نمی‌کنند، اگر بنا بود آن قرآن در مخزن نگاه داشته شود، من خودم صندوق و مخزنی داشتم، اما مسئله بر سر ارائه آن در موزه بود تا مردم بتوانند آن را ببینند. در همین راستا پیگیری‌های بسیاری کرده‌ام و آقای حداد عادل و مسجدجامعی پیگیر هستند تا بدانیم قرآن خطی زمان سلجوقیان سنه ۱۰۶۵ متعلق به مادرِ عالیه‌ خانم که از او به دختر بزرگش به ارث رسیده است، کجاست.

 

در واقع آنان خانه پدری‌ام را در یوش غصب کردند و به صداقت و پاکی نیمای بزرگ قسم می‌خورم من هیچ‌ پولی از فرهنگستان زبان و ادب فارسی نگرفته‌ام و هرگز آثار پدرم را نفروختم. مگر دیوانه‌ام که آثار پدرم را به دست آن‌ها بدهم و بعد هم بگویم که هیچ حق و حقوقی نسبت به آن‌ها ندارم؟! در همین‌باره مایلم به نامه‌ای اشاره کنم که آن را درست و واقعی نمی‌دانم. نامه‌ای در ابتدای یکی از چاپ‌های مجموعه اشعار منتشرشده توسط نشر نگاه آمده که بر اساس آن، من همه آثار پدرم را در ازای پول به فرهنگستان فروخته‌ام، و نه تنها فروخته‌ام که همچنین حق انتشار و بهره‌برداری و همه حقوق مادی و معنوی‌اش را هم به آنان بخشیده‌ام. جالب این‌جاست این نامه اگر از سوی من و خطاب به فرهنگستان نوشته و امضا شده، در دست آقای طاهباز و انتشارات چه می‌کند؟ مسئله این است که این نامه فرضی اگر خصوصی و در دفتر دبیر وقت فرهنگستان بوده، چرا و به چه دلیل و چطور به دست آن ناشر رسیده است؟

 

برای آن‌که همگان بدانند، من هیچ شعر، داستان و نمایشنامه و حتی یک برگ را که قابل خواندن و انتشار بوده، نه به فرهنگستان و نه به هیچ نهاد دیگری نسپرده‌ام. همان وقتی که در سال ۱۳۷۳ برای بزرگداشت نیما به ایران آمدم، همراه با اقلامی که برای موزه یوش قرار شد که به میراث فرهنگی بسپارم، مقداری از برگه‌های ناخوانا و غیرقابل انتشار را که اغلب بیدخورده و رو به اضمحلال و نابودی بود به میراث سپردم، چرا که گفتند ما امکانی داریم که از این‌ها محافظت کنیم و حفظش کنیم. با این حال، همه آن‌ها تنها برگه‌هایی ناخوانا و غیرقابل بازخوانی بود که اسناد و نامه‌هایش موجود است. در آن زمان رییس فرهنگستان زبان و ادب فارسی، آقای دکتر حبیبی بود. او توسط آقای مهاجرانی از من خواست تا ملاقاتی با هم داشته باشیم و در این دیدار خواستار این شد که دست‌نوشته‌های نیمای بزرگ را که به میراث داده‌ام به فرهنگستان انتقال بدهم. چون معتقد بودند که کار میراث کوزه و سفال جمع کردن است نه شعر و کتاب. مدیر فرهنگستان به من قول داد و گفت که ما از این آثار میکروفیلم تهیه می‌کنیم، برای این‌که سالم‌تر می‌ماند، با این درخواست موافقت کردم و طی نامه‌نگاری‌هایی که بین خودشان رخ داد و نامه‌هایش به‌قطع یقین در میراث موجود است که من هیچ دخالتی در آن‌ نداشتم، قرار بر این شد که این آثار به‌طور موقت به فرهنگستان زبان و ادب فارسی منتقل شود. اگر دیگر نوشته‌ها و آثاری امروز در دست فرهنگستان یا مرکز اسناد یا هر نهاد دیگری است، هیچ‌کدامشان از سوی من داده نشده و آقای سیروس طاهباز به‌صورت غیرقانونی آن‌ها را به این نهادها سپرده است.

 

چه این‌که مگر او وارث و صاحب این دست‌نوشته‌ها بود و مگر می‌شود آن‌چه را که امانت است، به جای دیگر سپرد؟! در مقدمه دو سفرنامه رشت و بارفروش که توسط سازمان اسناد منتشر شده، نگاه کنید؛ آقای میرانصاری نوشته که این دو سفرنامه را آقای طاهباز به او داده است. چگونه می‌شود چیزی را که امانت است، به دیگری فروخت یا اهدا کرد یا امانت داد؟!

 

در حال حاضر مشغول بازخوانی و چاپ و انتشار همه آثار نیما هستم و همچنین پیگیری حقوقی میراث ارزشمند نیما. بر پایه‌ صورت‌جلسه‌ای که موجود است و بر طبق آن، دست‌نوشته‌ها و آثار نقاشی و مجسمه در نزد آقای طاهباز به امانت بوده است، قصد دارم از طریق قانونی و قضایی اقدام کنم. سوای دست‌نوشته‌هایی که آن را بازپس نمی‌دهند، فقط به عنوان نمونه مایلم بدانید، دو تابلو نقاشی محصص که خانواده آقای طاهباز در کمال تعجب به عنوان «مجموعه خصوصی طاهباز» در کتاب‌های گوناگون از آن نام می‌برند، جزء همان آثاری است که در دست آنان به امانت سپرده بودم. با این همه باید بگویم هنوز آثار منتشرنشده‌ای از نیمای بزرگ شامل شعر نیمایی و کلاسیک، مقالات فنی و نمایشنامه و داستان در دست من است که قرار است به صورت مدون در انتشارات رشدیه، تحت‌عنوان «دفترهای نیما» منتشر شود. دفتر نخست که آثار منثور نیما را در برداشت، چندی پیش منتشر شد و به‌زودی مجموعه اشعار نیما نیز به صورت صحیح و درست در دسترس دوستداران و علاقه‌مندان قرار می‌گیرد. امید که بتوانم روزی در وطن خودم باشم و در چشم‌اندازهای سرسبز یوش، چرا که دلم برای نیمای بزرگ و عالیه‌ خانم تنگ است...

تو را من چشم در راهم.

 

گیتا آماده انتشار پاسخ‌هاو روایت‌های افرادی است که در مطلب شراگیم یوشیج از آن‌ها نامی برده شده است.

 

در ادامه تصاویری که شراگیم یوشیج در اختیار گیتا قرار داده همراه با توضیحات او می‌آید:                    
                                            

 
نامه پیشنهاد دریافت پنج میلیون تومان از فرهنگستان
 
دعوت سازمان میراث فرهنگی از شراگیم یوشیج 
 
مغازه آش‌فروشی در خانه یوش نیما
 
وضعیت سنگ قبر نیما در حیاط خانه یوش
 
نامه‌ای که در آن وعده خرید خانه برای شراگیم داده شده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منبع : خبرگزاری گیتا

انتهای پیام/