دماوند در اساطیر ایران جایگاه ویژهای دارد. شهرت آن بیش از هر چیز در این است که فریدون از شخصیتهای اساطیری ایران، ضحاک را در آنجا در غاری به بند کشیدهاست و ضحاک آنجا زندانیست تا آخرالزمان که بند بگسلد و کشتن خلق آغاز کند و سرانجام به دست گرشاسپ کشته شود. هنوز هم بعضی از ساکنین نزدیک این کوه باور دارند که ضحاک در دماوند زندانی است و اعتقاد دارند که بعضی صداهایی که از کوه شنیده میشود، نالههای هموست.
در تاریخ بلعمی محل زیست کیومرث کوه دماوند دانسته شدهاست و گور فرزند وی هم آنجا دانسته شدهاست. با این تفصیل که چون فرزندش کشته شد خداوند چاهی بر سر کوه برآورد و کیومرث فرزند را در چاه فروهشت. بلعمی سپس از مغان نقل کند که کیومرث بر سر کوه آتش افروخت و آتش به چاه اندر افتاد و از آن روز تا امروز (روزگار بلعمی) ده پانزده بار پر زند و به هوا برشود و از مغان نقل میکند که این آتش دیو را از فرزند او دور دارد. به گفتهٔ تاریخ بلعمی جمشید به طبرستان به دماوند بود که سپاه ضحاک به وی رسید. بنا به روایتی نبرد لشکر فریدون به سپاهسالاری کاوه با ضحاک در حوالی دماوند بود. دماوند بار دیگر در گاه پادشاهی منوچهر مطرح میشود؛ آرش کمانگیر از فراز آن تیری انداخت تا مرز میان ایران و توران را تعیین کند. کیخسرو پادشاه آرمانی، پس از واگذاری سلطنت به لهراسب به دماوند رفته و عروج میکند. بعدها با پا گرفتن اساطیر سامی در ایران برخی شخصیتهای این اساطیر هم با دماوند ارتباطاتی یافتند. از جمله «عوام معتقدند که سلیمان بن داوود، یکی از دیوان را که «صخر المارد» (سنگ سرکش) نام داشت در آنجا زندانی نمود. گویند، بر قلهٔ دماوند، زمین هموار است و از چاهی که بر فراز آن قرار دارد، روشنی بیرون آید.»
شهرستان فیروزکوه به دلیل موقعیت خاص همواره مورد توجه اقوام و گروههای انسانی بوده، به همین جهت شاهد آثار زیادی در نقاط مختلف آن هستیم که از آن جمله میتوان به، ۳۵ امامزاده و بقعه، ۲۸ قلعه، یک خانه تاریخی ،۷ گورستان و زیارتگاه، ۱۸ محوطه باستانی تاریخی و اسلامی ،۳ غار و قلعه طبیعی، ۲ پل تاریخی، یک مسجد تاریخی، ۸ کاروانسرا ،۱۸ برج آرامگاهی و … اشاره کرد. فیروزکوه شهری قدیمی است که برخی آن را با حوادث مرتبط با دماوند هم چون افسانه فریدون و ضحاک مرتبط میدانند. یکی از نوشتههای معتبر دربارهٔ تاریخ این شهر به نوشته محمدبن جریر طبری (۳۱۰–۲۲۶ ه.ق) در کتاب «تاریخ الرسل و الملوک» بازمیگردد.
ادبیات
در اشعار کهن ایرانی معمولاً نام دماوند در ارتباط با اسطورهٔ به بند کشیده شدن ضحاک ظاهر میشود. فردوسی در شاهنامه در ابیاتی که داستان به بند کشیده شدن ضحاک توسط فریدون را تصویر میکند، چنین سرودهاست:
برآن گونه ضحاک را بسته سخت | سوی شیرخوان برد بیدار بخت | |
همی راند او را به کوه اندرون | همی خواست کارد سرش را نگون | |
بیامد هم آنگه خجسته سروش | به خوبی یکی راز گفتش به گوش | |
که این بسته را تا دماوند کوه | بِبَر همچنان تازیان بیگروه |
اسدی طوسی در گرشاسپنامه که به پیروی از شاهنامه سروده شدهاست به این اسطوره اشاره میکند. در اشعار و منظومههای شاعران دیگر از جمله قصیدهای از ناصرخسرو منظومهٔ ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی و قصیدهای از خاقانی تلمیح این اسطوره دیده میشود. همچنین گاه در عظمت به دماوند مثل زدهاند.
قصیده دماوندیه اثر ملک الشعرای بهار تنها یکی از چندین شعری است که در مورد دماوند سروده شدهاست. دماوندیه اول او در سال ۱۳۰۰ هجری شمسی با این مطلع آغاز گشت:
ای کوه سپیدسر، درخشان شو | مانند وزو، شراره افشان شو |
قصیدهٔ «دماوندیه دوم» که در سال ۱۳۰۱ توسط همین شاعر سروده شد، از شعرهای معروفی است که دربارهٔ دماوند سروده شدهاست چنین است:
ای دیو سپید پای در بند! | ای گنبد گیتی! ای دماوند! | |
از سیم به سر یکی کلهخود | زآهن به میان یکی کمربند | |
تا چشم بشر نبیندت روی | بنهفته به ابر، چهر دلبند | |
تا وارهی از دم ستوران | وین مردم نحس دیو مانند | |
با شیر سپهر بسته پیمان | با اختر سعد کرده پیوند | |
چون گشت زمین ز جور گردون | سرد و سیه و خموش و آوند | |
بنواخت ز خشم بر فلک مشت | آن مشت تویی تو ای دماوند! | |
تو مشت درشت روزگاری | از گردش قرنها پس افکند | |
ای مشت زمین! بر آسمان شو | بر وی بنواز ضربتی چند | |
نی نی، تو نه مشت روزگاری | ای کوه! نیم ز گفته خرسند | |
تو قلب فسردهٔ زمینی | از درد ورم نموده یک چند | |
شو منفجر ای دل زمانه! | وآن آتش خود نهفته مپسند | |
خامش منشین، سخن همی گوی | افسرده مباش، خوش همی خند | |
ای مادر سر سپید! بشنو | این پند سیاه بخت فرزند | |
بگرای چو اژدهای گرزه | بخروش چو شرزه شیر ارغند |
از میان اشعار بسیاری که دربارهٔ دماوند سروده شدهاند، بخشی از قصیدهٔ «دماوندیه» سروده قدمعلی سرامی چنین است:
خاموش نشستهای دماوند | ضحّاک گریخت آخر از بند. | |
از دودهٔ آبتین کسی نیست | تا بازنهد بهپای او بند! | |
در سینه حریق اندرون را، | تا چند توان نهفت تا چند؟ | |
اندیشهٔ آخرین دوا کن؛ | باید شبی آتشی پراکند | |
در شعلهٔ خود بسوز و ما را | افسردهٔ بیورسپ مپسند! | |
مستوجب دوزخ است ناچار | هر کاو به بهشت نیست خرسند | |
بازی که شکارش آسمانی است، | در خاک چگونه پنجه افکند؟ | |
فوّارگی کهن ز سر گیر | لب باز گشاده کن به لبخند. | |
بگذار زمین رود به معراج، | در لحظهٔ بعثت دماوند. |