حسین حاج فرج دباغ مشهور به عبدالکریم سروش روز گذشته و پس از رحلت آیت الله هاشمی رفسنجانی، در سخنانی به شخصیت ایشان حمله کرد و ضمن اهانت به شخصیت آیت الله، در قیاسی مغرضانه، عملکرد ایشان را با شاه برابر دانست و گفت: مهمترین مشکل دوران آقای هاشمی این بود که تقریباً مانند شاه عمل میکرد؛ توسعه اقتصادی میخواست اما توسعه سیاسی نمیخواست و نمیداد.
مشروح این سخنان را ادامه میخوانید:
من مطمئنم که هاشمی دل پری داشت از روحانیت . نه تنها این، بلکه به یقین میدانم که هاشمی به ولایت فقیه هم هیچ اعتقادی نداشت و مرد بسیار پراگماتیکی (عمل گرا) بود. به اصطلاح امروزیها «رئال پولتیک» و به زبان سادهتر ماکیاولیست بود. ماکیاول چه میگفت؟ میگفت اصول اخلاقی در درجه اول اهمیت نیستند. آنچه در درجه اول اهمیت قرار دارد منافع مُلک و ملت است البته اگر این مسئله تبدیل به خودخواهی شود خیلی بد است یعنی انسان، منافع شخصی را در نظر بگیرد اما از نظر هاشمی اینگونه بود.
آقای خمینی را نمیدانم اما آقای هاشمی جاهای مختلف نشان داده مَرد پراگماتیسم و اهل رئال پولتیک است. اما نکتهای که بر او میشود گرفت و من این را از خاطرات خودم نقل میکنم این است؛ وقتی که جنگ به مرحله فتح خرمشهر رسید و ما با بزرگان از جمله آقای هاشمی و آقای خامنهای جلسه داشتیم فتح خرمشهر فتح بسیار نمایانی بود. همه ارتش و همه سپاه و همه کشور بسیار خوشحال و شادمان بودند، پیروزی بزرگی بود و اسیران بسیاری گرفته بودیم. 3-4 هزار اسیر گرفته بودیم و به قول آقای هاشمی که میگفت شما فکر کنید 3-4 هزار مرغ هم اگردر بیابان باشند به راحتی نمیتوانید آنها را جمع کنید.
زمزمه پایان گرفتن جنگ برخاسته بود و نهضت آزادی و پارهای از روشنفکران بر این طبل میکوفتند که بهتر است که همین جا جنگ را خاتمه دهیم چرا که ما به هدف خود رسیدهایم، دشمن را که بیرون کردیم و مابقی را هم با دیپلماسی حل میکنیم. در همان جلسهای که بنده با آقای هاشمی و آقای خامنهای بودم آقای هاشمی گفت که بله آقای خمینی هم نظرشان همین است که ما جنگ را همینجا خاتمه دهیم ولی باید با ایشان مذاکره کرد. رفت و مذاکره کرد و حاصل مذاکره این بود که جنگ را باید ادامه دهیم!
آقای هاشمی به آقای خمینی گفته بود یکی دو نفس از صدام باقی نمانده است. اجازه دهید ما پایمان را بگذاریم در خاک عراق 2-3 حمله، کار صدام ساخته است و جنگ هم با پیروزی تمام به پایان میرسد و بخشهایی از عراق هم در چنگال ما است. رفتن در عراق همان و افتادن در باتلاق همان و طول کشیدن جنگ به مدت هشت سال و آن همه کشته و شهید که شرح جانگدازش را همه ما میدانیم، همان.
اما نکتهای که باید بگوییم این است کسی که جنگ را ادامه داد خودش هم جنگ را ختم کرد یعنی آقای هاشمی! او بود که به هر حال آقای خمینی را قانع کرد که ما به مرحلهای رسیدیم که دیگر جنگ قابل ادامه دادن نیست و بعدها نیز بخشی از این مباحث همچنان مخفی ماند و آشکار نشد؛ نامهای که سپاه به آقای خمینی نوشته بود و نامهای که آقای خمینی به مجلس نوشت اما آن کسی که پشت این کار بود و آقای خمینی را اقناع کرد که هیچ راه دیگری برای مملکت نمانده،هشمی بود. اینکه نه پولی دیگر باقی است، نه بودجهای، نه نیرویی، نه توان، نه همتی، نه سربازی، هیچ چیز باقی نمانده و... به هر حال آقای خمینی هم آمده و گفته من این زهر را چشیدم حتی هاشمی پیشنهاد کرده بود به آقای خمینی که شما اجازه دهید که من به مردم بگویم «من خطا کردم و اکنون من جنگ را به پایان میبرم» اما آقای خمینی بنا را بر این گذاشت که این کار را نکند.
مهمترین مشکل دوران آقای هاشمی این بود که تقریباً مانند شاه عمل میکرد؛ توسعه اقتصادی میخواست اما توسعه سیاسی نمیخواست و نمیداد. این تعارض و تناقض در نظام تعارضی بود که هاشمی را از درون منفجر کرد.
یادم هست بعد از اینکه آقای خاتمی سال 71-72 از وزارت ارشاد استعفا کرد، رفتم پیش آقای هاشمی و چند مطلب را با ایشان در میان گذاشتم یکی اینکه شما به مسائل فرهنگی کشور نمیپردازید و همهاش دنبال توسعه و جادهسازی هستید و دوم اینکه چرا شما حمایت کافی از آقای خاتمی نداشتید چون خاتمی حقیقتاً در برابر غوغایی که برآورده بودند به زانو درآمد و مجبور شد که از وزارت ارشاد استعفا کند.
آقای هاشمی گفت من به خاتمی گفتم چه بکند و چه نکند. درباره مسائل فرهنگی هم، عکس آقای خامنهای آنجا بود سرش را بلند کرد و اشارهای به آن عکس داشت که امور فرهنگی کشور متولی دیگری دارد و من متولی امور فرهنگی نیستم، شما این توقع را از من نداشته باشید و وقتی که من مملکت را تحویل گرفتم یعنی بعد از جنگ، مملکت یک ویرانه بود و من باید مملکت را از آن ورطه بیرون میآوردم لذا من فرصت پرداختن به هیچ چیز دیگری از جمله فرهنگ را نداشتم. بعد از گفتوگوی ما، آقای هاشمی در نماز جمعه فقط در چند جمله درباره اهمیت فرهنگ و اسلام و علم و... صحبت کرد و قصه به همانجا ختم شد.
همه ما میدانیم در زمان آقای هاشمی شنایع و فجایعی در کشور اتفاق افتاد، بدترین دورانِ وزارت اطلاعات بود. نویسندگان گرفتار شدند، بدترین و سختترین دورانی که بر من گذشت دوران آقای هاشمی بود، واقعاً پناهگاهی وجود نداشت. صدای هیچکس به هیچ جایی نمیرسید یکی دو نامه به هاشمی به صورت علنی و غیر علنی نوشتم. آقای هاشمی یکی ازنزدیکانش را فرستاد پیش من و گفت من برای شما نمیتوانم کاری انجام دهم و بس.
صدای ما به هیچ جایی نمیرسید؛ همسرم یکبار پیش آقای حسن روحانی که آن زمان در قسمت دیگری کار میکرد رفته و از اوضاع شکایت کرده بود. آقای حسن روحانی بار اول او را تحویل گرفته بود چون ما در لندن با هم آشنا شده بودیم باردوم که همسرم میخواست پیش آقای حسن روحانی برود جواب رد به او داد و اصلاً دیگر تلفنش را هم جواب نداد.
پسر فلاحیان همکلاس پسر من بود به پسرم گفته بود ما شماها را میکشیم اینها همه در دوران هاشمی بود دوران استخوانسوز انسداد و اختناق بود حقیقتاً! من نمیتوانم نگویم که آقای هاشمی هیچ نظارتی بر کار وزیر اطلاعات خودش نداشت و او را مطلقالعنان و مبسوطالید نهاده بود که هرکاری میخواهد انجام دهد.
یکی از وزرای کابینه آقای هاشمی به من گفت: روزی آقای هاشمی به کابینه آمد و گفت دیروز سعید سیرجانی هم از دنیا رفته و حالا منتظر باشید که غوغا به پا کنند و بگویند حکومت و رژیم او را کشته است. اینها همهاش در دوران هاشمی بود و سنت سیئهای نهاده شد که فقط با یک انتخاباتی مانند انتخابات خاتمی میتوانست از بین برود.
هاشمی دنبال توسعه اقتصادی بود اما این توسعه اقتصادی اگر پابهپای توسعه سیاسی پیش نرود همان انشقاقی را که در رژیم ساواک پیش آمد پدید خواهد آمد. یعنی سلب آزادی از مطبوعات و روشنفکران و نویسندگان و اینکه فقط دنبال برج و بارو و جاده و پل و بیمارستان و.... بودن، عدهای بازاری و نوکیسه را ممکن است راضی کند اما فضای جامعه مخصوصاً فضای فکری جامعه را اقناع و اشباع نخواهد کرد.
کم کم که سن هاشمی بالا رفت و به تدریج که بعضی از بلاها که بر سر خودش آمد یعنی در انتخاباتی که فهمید و به زبان آورد تقلبی در انتخابات صورت گرفته، گویا که تازه چشمهایش باز شده بود وقتی که نوک کارد به پهلوی او هم فرو رفت تازه فهمید در مملکت چه خبر است و چه میگذرد و مردم از چه مینالند اینچنین بود که تا حدودی به این طرف حرکت کرد.